جامانده



بسم الله.

چند وقتی هست که وقتی می خواهم بنویسم مواجه می شوم با حجم زیادی از حرف هایی که نزده ام. و اینقدر ذهنم پر شده  است که نمی توانم به چیز جدید تری فکر کنم. این متن بهانه ای ست برای رفتن به سمت چیز های جدید تر!

چه چیزی باعث شده که مجبور شویم مفاهیم انقلابی را در مداحی ها و نوحه سرایی ها وارد کنیم؟ آیا پاسخ به این سوال منوط به روشن شدن بحث حدود ورود ت در دین است؟ آیا ااماً ورود مفاهیم انقلابی و ی باید در مدیجه سرایی های ما قرار بگیرد تا بگوییم دین ما ی شده؟

امروز وقتی نگاه می کنیم به هیئت های طراز انقلاب می بینیم آن هیئتی طراز انقلاب تر است که حرف های ی بیشتری بزند. آیا مرز هیئت سکولار و غیر سکولار بیان مستقیم مسائل و مبانی ی و انقلابی ست؟ با کدام قالب؟ آیا با هر قالبی می توان آن را مطرح کرد؟

شما وقتی نگاه می کنید به فرهنگ های دیگر متوجه می شوید که موسیقی یک محمل جدی ست برای انتقال مفاهیم فرهنگی و اجتماعی و حتی ی آن جامعه. سوال اصلی اینجاست که آیا جامعه مذهبی و مسلمان با حذف موسیقی توانسته جایگزین و آلترناتیو مناسبی برای آن بیابد؟ آیا مداحی و نوحه سرایی جایگزین مناسبی برای موسیقی ست؟

برمی گردم به مطالبه رهبر انقلاب در جلسه شعرا در سال گذشته که فرمودند سرود باید جدی گرفته شود. آیا فرق است بین سرود و موسیقی؟ آیا رهبر انقلاب هم به این جایگزینی فکر کرده اند؟

اصلا بی پرده تر سوال بپرسیم، حذف موسیقی کار درستی ست؟ و از آن مهم تر، وارد کردن مفاهیمی که محمل اصلی آن در دیگر فرهنگ ها موسیقی بوده، به مداحی صحیح است؟


چندی پیش مواجه شدم با نقدی که ابوالفضل بختیاری مداح و داماد حاج منصور ارضی در یک برنامه گفتگو به میثم مطیعی وارد کرده بود. می گفت جلسه هیئت برای اهلبیت و برای سیدالشهدا ست. به نظر من درست نیست که آن را با محلی برای ابراز شعار های ی و انقلابی اشتباه بگیریم. می گفت مداح کسی ست که مدح سید الشهدا و ائمه را می خواند، بله بعد از سه بند مدح خواندن یک بند هم ی می گوید، از مشکلات روز می گوید، از شعار های انقلاب می گوید، نه اینکه غالب حرف هایش ی باشد و مقداری هم مدح اهلبیت کند.

فارغ از وارد بودن یا نبودن این صحبت، هرچند که آشنایی من از میثم مطیعی با همین مداحی های تماما ی شروع شده لیکن این را خارج از حق می دانم که بگویم ایشان فقط ی می خوانند. باید بگویم این اتفاق دارد می افتد! و حقیر حس می کنم یک جای کار می لنگد!

چرا یک جای کار دارد می لنگد؟

قبول که هیئت محلی ست برای خودسازی، برای ایجاد بصیرت، برای ایجاد آمادگی، برای ایجاد حماسه و شور در شیعه! اما ایجاد شور و حماسه و بصیرت و آمادگی و خودسازی با کدام روش؟

اساساً قرار است کجا حرف های انقلابی بزنیم؟ آیا سید مجید بنی فاطمه که ده ها هزار نفر از مردم با قیافه های مختلف و عقاید عجیب و غریب را به عشق سید الشهدا جمع می کند انقلابی نیست؟ آیا محمود کریمی که با هنرمندی تمام ده ها هزار نفر جمع می کند و برایشان مدح می خواند و حرف های انقلاب و اسلام را هم در گار شهدای امامزاده علی اکبر می زند انقلابی نیست؟!

من فکر می کنم غلظت حرف انقلابی زدنمان در هیئت ها و در مدیحه سرایی ها زیاد شده. چون جایگزین مناسبی برای موسیقی ارائه نکرده ایم، محفلی برای شنیدن و گفتن این حرف ها ایجاد نکرده ایم و مجبور شده ایم این حرف ها را بیاوریم در هیئت ها. 


اینکه سرود در چند سال اخیر دارد دیده می شود به نظر من یک پیام جدی دارد و آن هم این است که سرود و سروده های جمعی و موسیقیایی باید تبدیل شوند به تریبون های اصلی هنر انقلابی. باید این امر هنری برگردد به جایگاهی که به آن تعلق دارد. و نباید آن را با هیئت و عزاداری به مقدار زیاد در هم آمیخت.


باز هم حرف دارم ولی این ها را گفتم یک مقدار آرام شوم ان شاالله در فرصت های دیگر بیشتر خواهم گفت!


عادتش بود. هر بار می رفت می نشست روی یک صندلی، کتاب را باز می کرد و چشم هایش را می بست. خیلی وقت ها هم با صدای آهنگ جلوی مزاحمت سر و صداهای اضافی را می گرفت. یک ساعت، دو ساعت یا حتی چهار ساعت می نشست آنجا و تکان نمی خورد. نمی خوابید! بعضی وقت ها چشم هایش را باز می کرد، چند صفحه می خواند و باز می بست. انگار به خودش استراحت می داد تا کتاب را هضم کند.

یک بار رفتم کنارش نشستم تا سر صحبت را باز کنم، خیلی سخت بود با چنین آدمِ "فریک"ـی ارتباط گرفتن. اصلا انگار نشسته ای کنار یک آدم فضایی که بعید می دانی کوچکترین شناختی از ساخت های زبانی و یا حتی ایما و اشاره هایت داشته باشد. به هر حال رفتم و نشستم. جالب بود! تا نشستم برگشت و نگاهم کرد. انتظار داشتم نگاهش مثل آنهایی باشد که انگار می گویند : «خجالت نمی کشی خلوت منو بهم می زنی؟» اما سریع سلام کرد و هدفونش را برداشت. دستش را آورد جلو تا دست بدهد. مقداری مکث کردم و بعد با صرافت دستم را بالا آوردم. گفت: «هوای خوبیه! نه؟» و بعد انگار نه انگار که من کنارش نشستم، شروع کرد به خواندن کتابش. البته این بار به احترام حضور من -احتمالا- دیگر هدفون نگذاشت روی گوشش.

پارک ما در نقطه ی خاصی از شهر قرار ندارد. هوای مطبوعی هم ندارد. در واقع یک تکه زمین بدون قواره بوده که شهرداری بعد از سالها کلنجار رفتن برای استفاده های دیگر و ناکامی های پی در پی تصمیم گرفت آن را تبدیل به پارک کند. پنج صندلی، 17 تا درخت بدون ثمر مثل کاج و چندتایی که اسمشان را بلد نیستم و چند وسیله بازی ساده برای کودکان دارد. گفتم که! خیلی دم دستی و کوچک. پس به من حق بدهید که وقتی یکی در این پارک اینطور کنارم نشسته و در این هوایی که تنها بخاطر بازی زاده ام حاضر شده ام در آن بنشینم بگوید "هوای خوبیه!" فکر کنم که احتمالا موادی چیزی مصرف کرده است! هرچند فکر نمی کنم اتفاق خاصی هم افتاده باشد. بالاخره هر کسی با یک چیزی مست می شود


پ.ن: قدر بعضی آدم ها را بدانید. اینها چیز زیادی از زندگی و شما نمی خواهند. فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی!

پ.ن دو: البته خیلی هم مصرف نکنید. اعتیاد آور هست


+ نوشتن صرف نوشتن


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ساک دستي کاغذي، ساک دستي کرافت و گلاسه تبليغاتي Debbie لیلی ادامه دارد... Rafael مهاجرت به کانادا با دارالترجمه ایران کانادا خانه های هوشمند آشنایی با انواع دیگ بخار مدرس موفقیت و کسب ثروت Michael